دینا جوندینا جون، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

دینا مهربون بابا

اغاز سخن

از حدود یکسال و دو ماهه که بودی کم کم شروع به حرف زدن کردی . بابا رو زودتر از ماما یاد گرفتی . به بیرون رفتن میگفتی د د. وقتی راه افتاده بودی به درورودی میزدی و د د میگفتی .یادمه توپ رو برعکس میگفتی پوت ,حدود هیجده ماهگی به دستمال میگفتی دسال ,به بفرمایید میگفتی بسرسی,به ممنون میگفتی ممنو,به افتاد میگفتی اتاد,و به گوشی تلفن میگفتی گوش ودر حدود دو سالگی تقریبا خوب حرف میزدی و همه متوجه حرفات میشدند.این اواخر به اپارتمان میگفتی ارتپان و به معلم میگفتی ملعم یک روز که رفته بودیم خونه خاله فریده رفتی توی اتاق دختر خاله و بعد اومدی پیش من و گفتی مامان ببین ا پار تمان و دوباره گفتی مامان ببین معلم (ممنون دختر خاله جون که به دینا خانمم تلفظ صحیح ر...
11 آذر 1390

تولد یک سالگی

دختر مهربونم در اولین سالگرد تولدت بیمار بودی و دندون هم در میاوردی چند تا دکتر بردیمت تا اینکه اخرین دکتری که بردیمت و دکتر خوب و با تجربه ای هم بود بهت یک رزیم غذایی داد که به همراه او ار اس می دادم بعد از اون کمی بهتر شدی. این دکتر استفاده از ماست پروبیوتیک و یک نوع اش رو توصیه کرد که بدون گوشت و اب گوشت تهیه می شد.(هویج و سیب زمینی رنده شده و برنج و ماش و عدس به همراه کمی نمک) خیلی بی تابی می کردی بقیه که تجربه بیشتری داشتن می گفتن که از اب دندونه که مزاجت بهم ریخته خیلی بیتابی میکردی وگرمای تیرماه هم به بیقراری هات اضافه کرده بود بابایی هم برای اینکه کمی از گرما راحت بشی و سرت سبک و خنک بشه موهات رو ماشین کرد و هم وزن موهات نقره ...
11 آذر 1390

اولین دندانها

دخمل مهربون و صبورم اولین دندانها رو ده ماهگی دراوردی وخیل هم اذیت شدی کلا تا همه دندونات در اومدن خیلی طول کشید ودیر در اومدن .موقع دندون دراوردن هیچ غذای کمکی جز اب گوشت نمی خوردی اونهم به شکل تهیه عصاره در شیشه .بعضی وقتها که هر دندونت یک هفته یا شاید هم بیشتر طول می کشید تا دربیاد و شما بیقراری میکردی و از درد دایم به من چسبیده بودی وفقط شیر می خوردی و نگران غذا نخوردنت بودم خدارو شکر میکردم که حداقل عصاره اب گوشت رو میخوری . ...
11 آذر 1390

اولین عید نوروز

اولین عید نوروز رفتیم کرج خونه عمو حسن و چند روزی اونجا موندیم برعکس جاهای دیگه که غریبی و گریه میکردی با اینکه اولین بار بود خونه عمو حسن میرفتی واز حدود چهل روزگی عمو حسن و ندیده بودی ولی اصلا غریبی نکردی تازه وقتی زهرا و حورا (دختر عموها)رو دیدی خیلی ذوق کردی و خندیدی. شبها تشکی که برای خوابیدن پهن می کردیم و خیلی دوست داشتی روش غلت می زدی و بازی میکردی ...
11 آذر 1390

اولین پرسش

درست نه ماهت که تمام شد دعوت شدیم به جشن ولیمه دختر عمه مامانی که بعد از ١٧سال صاحب پسری به نام امیر علی شده بود.خوشگلم تازه یاد گرفته بودی لبهات رو غنچه میکردی و میگفتی چی؟ منظورت (این چیه؟)بود.اخه من هروقت باهات صحبت می کردم وقتی اسم چیزی رو می خواستم بهت بگم اول ازت می پرسیدم این چیه؟ بعد خودم جواب می دادم مثلا می گفتم کتاب واین طوری شما هم پرسیدن چی؟ رو یاد گرفته بودی واین اولین سوالی بود که یاد گرفتی. ...
11 آذر 1390

مسافرت نیشابور

اولین مسافرت دختری سفر به نیشابور بود اون موقع چهل روزه بودی و برای جشن عروسی نوه دایی بابایی دعوت شده بودیم سفر کوتاهی بود یک شب بیشتر نموندیم و فردای انروز برگشتیم چون حال بابایی خوب نبود و شما هم که نوزاد بودی و خیلی هم غریبی وگریه میکردی. یک تجربه کوتاه وخاطره یک شب عروسی بود. ...
11 آذر 1390

غذای کمکی

از شش ماهگی که شروع غذای کمکی است قند عسلم خوب غذا نمی خوردی حریره بادام فرنی کم کم سوپ و سللاک راهم خیلی کم می خوردی و بیشتر شیر میخوردی و خوب وزن نمی گرفتی برای همین برات ازمایش خون نوشتن و گفتن مقداری کم خونی داری وباید قطره اهن با دوز بالا استفاده کنی خیلی نگران بودم هر روز سعی میکردم هر طوری شده مقدار وعده غذایی روزانه ات رو کامل بخوری با بازی و کم کم خوردن برای همین از صبح تا شب ریزه ریزه مشغول غذا دادن به شما ناز گل عزیزم بودم تا خاطرم جمع بشه که بالاخره تا شبوعده غذایی کاملت رو خوردی کم کم که بزرگتر شدی حدود هشت نه ماهگی به بعد روی تابت مینشستی و برات کتاب قصه می خوندم و شما هم غذات رو میخوردی خوندن کتاب قصه رو خیلی دوست داشتی الان...
11 آذر 1390